● این ماجرا را در ذهنتان مجسم کنید:
طی هفتههای اول دبستان، در کلاس ریاضی نشستهاید و به پنجره خیره شدهاید. ناگهان معلم از شما میپرسد: ”جواب این سؤال چیست؟“
چه جوابی؟! شما حتی سؤال را نمیدانید. نیتوانید حرف بزنید. قرمز میشوید. حتی گریه میکنید. در همین زمان به خودتان میگوئید، ”از ریاضیات، متنفرم“. همان شب مادرتان میپرسد: ”مدرسه، چهطور بود؟“ میگوئید: ”نمیتوانم سؤالهای ریاضی را جواب بدهم“. و مادرتان میگوید: ”نگران نباش، عزیزم ما خانوادگی، ریاضی بلد نیستیم“. ناگهان نفس عمیقی میکشید و با خیال راحت میگوئید: ”البته که من از ریاضی متنفرم؛ این مربوط به ژن من است“.
کمکم به همهٔ دوستانتان هم میگوئید: ”من از ریاضی، متنفرم. هیچ یک از خانوادهٔ من با اعداد، میانهٔ خوبی ندارند“. به خودتان میگوئید: ”چرا تلاش کنم؟ من که هرگز موفق نخواهم شد“.
اما در واقع چه اتفاقی افتاده؟
شما شروع بدی داشتید و به همین دلیل، عقب افتادید.
شاید این داستان ریاضیات، برای شما اتفاق نیفتاده است؛
اما هر کدام از ما، ماجراهای مشابهی را داریم. راجع به آوازخواندن، نقاشی کشیدن، سخنرانی در جمع و...
بد شروع میکنیم و عقب میافتیم. هیچ کس هم همراه ما نیست تا ما را تشویق کند. بعد از یک تجربهٔ تلخ، کمکم متقاعد میشویم که ”نمیتوانیم“.
● در یک کلام
وقتی عقیدههای ثابتی در مورد کارهائی که ”میتوانیم“ و ”نمیتوانیم“ انجام بدهیم داریم؛ بهتر است از خودمان بپرسیم: ”این عقیده را از کجا پیدا کردهام؟ آیا این موضوع واقعیت دارد؟“
وقتی به خودمان شانش دیگری بدهیم و از دیگری کمک بگیریم، خیلی وقتها خواهیم دید که ”میتوانیم“.